گفته بودی:بیا!امانگفته بودی که می خواهی بااین دل شوریده چه کنی؟مرابه خیمه سبزخودفراخواندی ودل رادروسوسه رفتن وماندن سرگردان گذاشتی.
گفته بودی:بیا!امانگفته بودی که این دل،ارزش خریدن ندارد!واینک آمده ام وهیچ چیزدرخورنگاه توندارم.برق نگاهت درخرمن هستی ام،آتش زدوخاکسترش رابه بادداد.اینک منم که برسربازارعشق توآمده ام وخریداریوسف نگاهت شده ام.می دانم که معامله ای نابرابراست،ولی آمده ام بگویم:من هم خریدارم!
چنان ازجان وسررمیده ام که هستی ام شرمنده هست خوداست وآمده جای خودرادربرابرچشمانت به نیستی بسپارد.آمده ام تادرخون سر،رقصی مستانه برپاکنم.توکه گیرایی نگاهت اینگونه درخرمن جان آتش می زند،چرازودتربه آتش نکشیدی؟چراسوختنم راپیش ازاین نخواستی؟وچرامسیریک طرفه نگاهت راپیش ترازاین درامتدادنگاهم قرارندادی؟اگرعشق تواین است،چه غم ازسوختن وچه پرواازپروانه شدن؟!
آمده ام تاازخویشتن خویشم،سفری کنم تاژرفای نگاه تو.آمده ام دردلت جای گیرم ولبخندی به رنگ رضایت برلبان خشکیده ات،جاری سازم.نگاه سرکش تو،دردتیغ ونیزه رابه تمسخرمی گیردوآن قدردرون قلبم راملتهب ساخته است که خراشی کوچک می تواندهمه مستی آن رابیرون افکند.
پس بگذاررقص مستی ام رادرصفایی "سرخ"کامل کنم.